قسمت دوم سربازی با چاشنی عشق
بی همتا
درباره وبلاگ


سلام.اول از همه اینکه به وبلاگ خودتون خوش اومدین.دوم اینکه هرکی وارد این وبلاگ میشه نظر یادش نره.نظر ندین راضی نیستم رمان بخونین.تو این وبلاگ رمان خودمو با رمانای نویسنده های دیگه می ذارم.نظرتون برام خیلی مهمه مخصوصا در مورد رمان خودم.دیگه اینکه اینجا رو مثله وبلاگ خودتون بدونید راحت پاتونو دراز کنید و رمان بخونید و دانلود کنید. تو گران مایه ترین تصویری،من اگر قاب تو باشم کافیست،ای صمیمانه ترین آیت مهر،با صمیمانه ترین یاد به یادت هستم.

پيوندها
رمان خونه
دست نوشته های دختری که من باشم
♕ دلشکسته ها ♕
Asheghane
دخمل پسملا
کتاب خونه
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بی همتا و آدرس bihamta77.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 45
بازدید دیروز : 41
بازدید هفته : 86
بازدید ماه : 86
بازدید کل : 94461
تعداد مطالب : 103
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
m-sh

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 25 تير 1392برچسب:, :: 21:36 :: نويسنده : m-sh

بیاتی پشت میزش نشست و رو به ما گفت:چی می خورین بگم بیارن؟

من:نه ممنون عمو جان...باید بریم کلی کار داریم....تازه وسایلمونو هم باید جمع کنیم....

بیاتی:خب عمو جان....توضیح نمی خواد بدی....قانع شدم....

چون خیالم از سربازیمون راحت شده بود خنده سرخوشی کردم و رو به بیاتی گفتم:عمو جان حالا از شوخی گذشته....کی بیایم

معرفی نامه هامون رو بگیریم.....

بیاتی:باهات تماس می گیرم اشکین جان....

من:پس عمو جان ما دیگه رفع زحمت کنیم....ممنون بابت زحماتتون.....انشاالله جبران کنیم....

بیاتی نگاهی خاص به من انداخت و گفت:انشاالله دومادیت اشکین جان ما زحمات پدرت رو جبران کنیم....

می دونستم منظورش چیه...می خواست من با دخترش ازدواج کنم....و الحق دختر خوب و خوشگلی بود ولی من به چشم

خواهر نگاش می کردم چون تقریبا از بچگی تا الان با هم بزرگ شده بودیم....ولی مطمئنم اون به من علاقه داشت....خدا کنه

بابا در مورد ازدواج من والناز اصرار نکنه چون مجبور میشم بر خلاف میلم تو روش وایستم(حالا تعارف نکن....می خوای

مطابق میلت تو روش قد علم کنی؟پسره پررو....خجالتم خوب چیزیه....والا...)

با بیاتی خداحافظی کردیم و موقع خارج شدن از دفترش از منشیش هم عذر خواهی کردم .

با بچه ها جلوی دفتر خداحافظی کردیم و من  با علی و علیرضا برگشتم خونمون و موقع پیاده شدن رو به علی گفتم:علی جون

خواهشا پس فردا با داداشت با هم بیاین.....این یه روز رو قالش نذار.....

علی خنده ای کرد و گفت:فقط به خاطر گل روی تو اشکین....

خندیدم و با خداحافظی که کردم از آنها جدا شدم و به خانواده ام پیوستم.در خونه رو باز کردم و کفش هامو از پام در آوردمو

و در حال رو باز کردم.

در حالی که به سمت آشپز خونه می رفتم گفتم:به به.....چه بوی خوبی میاد....مامان باز شاهکار کردی که.....نمی گی من تا

دو ساعت دیگه که بابا بیاد از گشنگی و بوی خوب این غذا تلف میشم....

مامان:سلام گل پسر....خوبی مامان جون؟نترس عزیزم....تلف نمیشی....

بعد تازه انگار چیزی یادش افتاده باشه قاشق چوبیه مخصوصش رو کنار گذاشت و گفت:راستی چی شد مادر؟کارات درست

شد؟کجا قراره بری؟

من:مامان جون خاله هما اطلاعاتش از منم کاملتره....زنگ بزنید از خاله بپرسید منم خودمو خسته نکنم....

مامان چشاشو با حالت بامزه ای ریز کرد و گفت:که اگه واسه من تعریف کنی خسته میشی....باشه....وقتی بهت ناهار ندادم

می فهمی دنیا دست کیه....

من:نه مامان جون....من رسما غلط کردم....به بزرگواری خودتون ببخشید...بفرمایید بشینید براتون تعریف کنم چی شد....

مامان خندید و گفت:شوخی کردم پسرم...آخه من دلم میاد به تو غذا ندم؟برو یه دو ساعتی خودتو سرگرم کن تا پدرت بیاد

ناهار بخوریم...منم زنگ می زنم به هما اطلاعات بگیرم.....

خندیدم و گفتم:اشکان کجاست؟

مامان:طبق معمول تو اتاقشه....پا کامپیوترش داره پروژشو کامل می کنه....

من:خیلی خب....من میرم یه سر بهش بزنم.....راستی مامان جون خسته نباشید....

مامان:سلامت باشی پسرم....برو خودتو سرگرم کن که به گشنگی فکر نکنی....

خندیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم و به طرف اتاق اشکان برادر بزرگترم رفتم.تقه ای به در زدم و با صدای بفرمایید اشکان

درو باز کردم و سرمو از لای در بردم تو.تو همون حال گفتم:سلام داداشی....خوبی؟

با لبخندی که خیلی به صورتش میومد گفت:سلام گل پسر....چطوری؟چرا این مدلی وایسادی؟بیا تو داداشی.....

سرم که تو اتاق بود بقیه بدنمم بردم تو اتاق و درو بستم.رفتم رو تختش نشستم .اون هم صندلیشو به طرف من برگرداند و رو

به رویم نشست و دستانش را در هم گره کرد و با لبخند به من خیره شد و گفت:خب چی شد؟

من با خنده:الان مامان اطلاعاتش کامله.....بعدا از خودش بپرس....

اشکان:پس اومدی اینجا چیکار؟

من با لبخند محوی گفتم:اومدم خودتو یه دل سیر ببینم تا اونجا دلم واست تنگ نشه....

بلند خندید و گفت:از تو این حرفا بعیده....تا اونجایی که یادمه تو احساساتی نبودی....حالا چی شد یه دفعه...؟

من:اصلا من رفتم....

دستمو با خنده گرفت و دوباره نشوند رو تخت و گفت:حالا کی قراره بری؟

من:پس فردا....

لبخندش محو شد و گفت:چقدر زود می خوای بری؟

خندیدم و گفتم:زود؟سرگرده می گفت دیرم اومدین تو میگی زود....

با خنده گفت:حالا کجا هست؟

با بی خیالی گفتم:آمل....

وقتی لحن بی خیالمو شنید چیزی در مورد با شهر نگفت در عوض با خنده تلخی گفت:پس پاشو وسایلتو جمع کن...

معنی خنده تلخشو فهمیدم.ناراحت شد به این زودی می خوام برم و راهم هم اینقدر دوره.

بی حرف بلند شدم که گفت:می دونی چی باید برداری؟

من:لباس و شونه و شامپو و صابون وحوله.

اشکان:خوبه....یه چیزایی می دونی...می خوای بیام کمکت....

من:اگه دوست داری بیا....

با لبخند بلند شد و گفت:تو برو تا من کامپیوتر رو خاموش کنم و بیام.

من جواب لبخندش رو دادم و با گفتن باشه ای از اتاقش خارج شدم و به اتاق خودم رفتم.وسط اتاق وایساده بودم و نمی

دونستم چیکار کنم که اشکان تقه ای به در زد و با کیف مسافرتی کوچکی وارد اتاق شد و در رو بست.

اشکان:تو که هنوز اینجا وایسادی...

به کیف اشاره کردم و گفتم:همینو می خواستم که نداشتم...

خندید و کیف رو به دستم داد و گفت:وسایلت رو بذار توش....مرتب بذار که برای پیدا کردن هر چیزی مکافات نداشته باشی...

خندیدم و گفتم:چشم داداشی جونم....

لبخندی از رضایت زد و همراه من لباس ها رو تا می کرد و مرتب در کیف می گذاشت.بعد از اینکه زیپ کیف رو بستیم از جا

بلند شد و گفت:من برم به پروژم برسم....فعلا داداشی....

من:ممنون اشکان........خیلی ممنون...اگه نبودی من هنوز وسط اتاق وایساده بودم....

خندید و گفت:وظیفم بود.....یه داداش که بیشتر نداریم....

با لبخند سری تکان دادم و او هم در مقابل لبخندی زد و از اتاق خارج شد.کیف رو کنار تختم گذاشتم و یه زنگ به مهدی زدم.

مهدی:سلام....به...آقا اشکین....یه ساعت پیش همدیگه رو دیدیم.....به این زودی دلت برام تنگ شد .....

او همچنان می خندید و من هم همراهیش کردم و گفتم:جک که نگفتی اینقدر می خندی....چیه؟خیلی خوشحالی....

مهدی:چرا نباشم؟بالاخره جواب مثبتو گرفتم.....

من با تعجب:نه.....دروغ میگی.....

مهدی با خنده:دروغم چیه؟فاطمه قبولم کرد.....فکر کن....نمی دونی وقتی فهمید می خواد برم سربازی چه شکلی شد ولی با

این حال جواب مثبت داد و قرار شد وقتی برگشتم جشن بگیریم....

خندیدم و گفتم:به....پس تو هم رفتی قاطی مرغا.....

با خوشحالی که در صداش مشهود بود گفت:نمیدونی چقدر خوشحالم....

من:حالا ناقلا چرا زودتر نگفتی؟چرا جلو دفتر بیاتی نگفتی؟

مهدی:مامانم وقتی رسیدم خونه زنگ زد جوابشونو پرسید....

من:مبارکه داداش....انشاالله به پای هم پیر بشید....

مهدی:ممنون.....خب من دیگه برم مامانم تا الان نذاشته وسایلمو جمع کنم.....تا نفهمیده تو جمعشون نیستم برم وسایلمو جمع

کنم.....

من:باشه.....خداحافظ داداش...

مهدی:قربونت..... خداحافظ....

تماس رو که قطع کردم رو تختم ولو شدم و سه نشده خوابم برد.باصدای مامانم بیدار شدم.

مامان:اشکین جان....پسرم......بیدار شو....بابات اومده می خوایم ناهار بخوریم....

تو جام قلطی زدم و چشمامو به روی صورت مهربون مامانم وا کردم.

من:سلام مامان گلم....

مامان...سلام به روی ماه نشستت...پاشو صورتتو بشور بیا ناهار بخوریم.....

من:چشم....شما بفرمایید منم الان میام.....

دست و صورتمو که شستم به سمت آشپز خونه به راه افتادم و در حالی که پشت میز ناهارخوری می نشستم به بابا سلام

کردم:سلام بر پدر گرامی....خسته نباشید.....

بابا:سلام گل پسر....خوبی بابا؟

من:ممنون....شما خوبین؟

بابا:خوبم....شکر خدا....

من:الحمدلله.....

مامان بشقاب غذا رو جلوی بابا و من گذاشت و گفت:بخورید سر غذا هم حرف نزنید....

من:مامان اشکان کجاست؟

مامان:الان میاد....شما غذاتونو بخورید....

من:چشم....دست شما هم درد نکنه.....

بعد از پنج دقیقه اشکان هم اومد و پشت میز نشست.

من:داداشی کجا ب....

با نگاه غضبناک مامان حرفمو قطع کردم و با کلی ادا به اشکان فهموندم که بعدا میگم.مامان اصلا خوشش نمیومد کسی موقع

غذا خوردن حرف بزنه به خاطر همین همه این اصلو رعایت می کردن به غیر از من.من همیشه یادم می رفت و سر سفره

حرف می زدم و مامانم همیشه با نگاه بهم می فهموند که پسرم بی زحمت خفه شو غذاتو کوفت کن و منم اطاعت امر می

کردم.

بعد از غذا از مامان تشکر کردم و به اتاقم رفتم و رو تختم ولو شدم.بعد از شمردن کلی گوسفند خوابم برد.

با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و یکی از چشمامم رو باز کردم و گوشیمو از رو عسلی برداشتم و با دیدن اسم بیاتی مثل جت

پا شدم نشستم و دکمه اتصال رو زدم.

من:سلام عمو جان....احوال شما؟

بیاتی:سلام پسرم.....ممنون...حال شما چطوره؟

من:شکر خدا ما هم خوبیم....امری با بنده داشتین؟

بیاتی:آره عمو جان....می خواستم بگم فردا صبح بیا معرفی نامه هاتون رو بگیر.

من:بیام دفتر عمو جان؟

بیاتی:آره عمو....بیا دفتر....

من:چشم....فردا مزاحمتون میشم...

بیاتی:منتظرتم.....خداحافظ پسرم...

من:خداحافظتون....

گوشی رو قطع کردم و به همه بچه ها اس ام اس دادم که فردا معرفی نامه ها رو تحویل می گیرم...وسایلتون رو جمع کنید

پس فردا باید بریم....

گوشیمو توی جیب شلوار خونگیم گذاشتم و رفتم بیرون و جلوی تلویزیون ولو شدم.ساعت 5 بعد از ظهر بود و همه این موقع

خواب بودن.داشتم شبکه ها رو بالا و پایین می کردم که تلفن خونه به صدا در اومد.صدای تلویزیون رو قطع کردم و تلفن رو

برداشتم.

من:الو...

خاله نسرین دوست مامان بود.

خاله نسرین:الو...اشکین ....خاله تویی؟

من:بله خاله جون....سلام.....

خاله نسرین:سلام خاله.....حالت خوبه؟

من:خوبم ممنون....شما خوبین؟سهیل(پسر خاله نسرین)خوبه؟

خاله نسرین:خوبه خاله جون....خوابیده....سیما (مامانم)کجاست؟

من:خاله جون خوابه.....اگه کارتون مهمه بیدارش کنم...

خاله نسرین:نه خاله جون...بد خواب میشه....باشه شب دوباره زنگ می زنم...

من:هر جور دوست دارین خاله جون....به اون سهیل نامرد هم سلام برسونید....

خاله نسرین خندید و گفت:باشه خاله....کاری نداری؟

من:نه خاله جون....

خاله نسرین:پس خداحافظ خاله....به خانواده سلام برسون...

من:چشم حتما.....شماهم سلام برسونید....خدا حافظ..

گوشی رو گذاشتم و دوباره مشغول بالا و پایین کردن شبکه ها شدم تا یه فیلم درست و حسابی پیدا کنم و ببینم.یه فیلم با زیر

نویس پیدا کردم و مشغول دیدن شدم.بعد از چند دقیقه اشکان در اتاقشو باز کرد و اومد بیرون.یه نگاه به من کرد و یه نگاه به

تلوییون و روبه من گفت:فیلمش قشنگه؟

نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:آره...خوبه....

رفت تو آشپز خونه و با یه ظرف پفک برگشت و پیشم نشست.

اشکان:داستانش چیه؟

در حالی که نگاهم به تلویزیون بود و یه پفک هم دستم گفتم:یه باند خلافکارن که یه پلیس به عنوان جاسوس وارد این باند

میشه و اعتماد رئیس باندو جلب می کنه .....

اشکان:به نظر خوب میاد....

من:آره....

تا آخر فیلم دیگه نه من حرف زدم و نه اشکان.وقتی فیلم تموم شد مامان از اتاق بیرون اومد و گفت:مگه من نمیگم از این

آشغالا نخورین مریض میشین(منظورش پفکه)

من:مامان جون اگه ما اینا رو نخوریم که دکترا باید بشینن خودشونو باد بزنن....

مامان:لازم نکرده....اینقدر بقیه از اینا می خورن که با نخوردن شما هیچ دکتری بیکار نمونه....

به طرف آشپز خونه رفت و گفت:به نظرتون شام چی درست کنم؟

من و اشکان با همدیگه:کوفته تبریزی.....

چون آشپز خونه اپن بود مامان یه نگاه به ما انداخت و گفت:باشه.....شما هم پاشین اشکان تو برو رب بخر اشکین تو هم برو

نون بگیر...سنگک باشه لطفا....

من:مامان حالا که دارم فکر می کنم می بینم قیمه درست کنین بهتره....

اشکان:نه من موافق نیستم...

بعد دم گوشم گفت:من باید برم رب بخرم....

من:مامان جان ببخشید نظرم عوض شد.....من خیلی وقته قرمه سبزی می خوام...میشه برام درست کنین؟

مامان یه نگاهی به ما کرد و گفت:آی آی آی....تنبلا.....پاشید برید اونایی که گفتم بخرید تا قرمه سبزی درست کنم....زود....

من و اشکان نگاهی از سر ناچاری به هم انداختیم و بلند شدیم.

بعد از ایستادن تو صف طویل نون سنگک خسته و کوفته برگشتم خونه.سلام بلندی کردم و بعد از تحویل دادن نون به مامان

جلو کولر ولو شدم.بابا اومد پیشم نشست و دستشو دور شونم انداخت و گفت:خسته نباشی پسرم....کوه کندی بابا؟

اشکان که تازه وارد هال شده بود زد زیر خنده که با چشم غره من مواجه شد و خندشو جمع کرد.

اشکان:خب بابا....خوردی منو...

چشم غره ی دیگری رفتم که گفت:فکر کنم مامان صدام می کنه....ببخشید دو دقیقه...

و سریع فرار کرد.چون می دونست اگه بیشتر بمونه پوست از سرش می کنم وترکش عصبانیتم به اون هم اصابت می کنه.

بابا با خنده:به جای اینکه تو که کوچیکتری از اون بترسی اون از تو می ترسه...

و در حالی که سرشو با خنده تکون می داد بلند شد و رفت به اتاقش و بعد از دو دقیقه اومد و چندتا برگه کاغذ رو به سمتم گرفت.

من:اینا چیه؟

بابا:معرفی نامه هاتونه...بیاتی فرستاد...گفت نمی خواسته خسته بشی خودش فرستاده....

من:ممنون...

شام اون شب هم به خوبی و خوشی خوردیم و آخر شب مامان کلی گریه کرد که چرا من باید برم سربازی و بابا و اشکان و

من هم در حال دلداری دادنش بودیم که زود بر می گردم و از این حرفا.به هر حال ته تغاری بودن و هزار دردسر

(یکم خودتو تحویل بگیر).شب ساعت یازده خوابیدم و صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.صداشو قطع کردم و از جام بلند شدم و

به طرف دستشویی رفتم.

ادامه دارد.....نظر فراموش نشه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: